.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۲→
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وجعبه شیرینی توی دستم وگذاشتم روی میزش.
- این اینجاباشه میام برش میدارم!
وبی هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاق مدیریت رفتم...از بس تواین مدت به اتاق ارسلان رفت وآمد کردم،چشم بسته راهش ومیرم ومیام!
جلوی دروایسادم ونفس عمیقی کشیدم...بازم استرس گرفته بودم!بعداز این همه مدت،هنوزم وقتی اسم از ارسلان و روبروشدن باهاش میاد تنم یخ میکنه!...خداشفام بده!
چشمام وبستم وسعی کردم اضطراب واسترس واز خودم دور کنم...یه نفس عمیق دیگه کشیدم ویه لبخند روی لبم نشوندم.شاخه گل رز سفید توی دستم وپشتم بردم وقایمش کردم.جوری که ازروبرو معلوم نباشه چی تو دستمه.این کار برای عملی کردن شیطنتا وآزار واذیتام ضروری بود!
دستم به سمت دررفت...تقه ای بهش زدم وبعد صدای بی رمق ارسلان:
- بیا تو!
شنیدن صداش،لبخندم وپررنگ تر کرد...چشمام باز کردم ودستگیره رو به دست گرفتم وبعداز باز کردن در،وارد اتاق شدم.
باورودم به اتاق نگاهم خورد به ارسلان...روی صندلی نشسته بود وسرش به انبوهی از پرونده ها وقراردادایی که روی میز خودنمایی می کردن،گرم بود.درو پشت سرم بستم ونگاه خیره ام ودوختم بهش...
بدون اینکه سربلند کنه،بالحن سردوخشکی گفت:کاری داری خانوم یاحقی؟...
از فکراینکه من وبا نهال اشتباه گرفته اخمی روی پیشونیم نقش بست!...البته این ارسلان بیچاره که تقصیری نداره...هیچ کس به جز نهال که منشیشه اینجوری وبدون هماهنگی قبلی وارد اتاقش نمیشه!
سعی کردم از فکرای بیخود وبی جهت بیرون بیام وبه عملی کردن نقشه ام فکرکنم...لبخندروی لبم وازبین بردم...قیافه پکری به خودم گرفتم وتا حد ممکن صدام وگرفته وخفه کردم:
- سلام...
صدام بیشترازاون حدی که انتظار داشتم خفه بود...والبته بغض آلود!
ارسلان باشنیدن صدام،سربلند کرد ونگاه غافلگیر وناباورش با نگاه من که تمام سعیم ومی کردم غمگین باشه گره خورد.
خندید وازجابلند شد...همون طورکه به سمتم میومد،گفت:به به به!خانوم خوشگل من...قدم رنجه فرمودین...قدم رو تخم چشم ماگذاشتین...می گفتین می خواین بیاین یه گاوی،گوسفندی چیزی قربونی می کردیم!...
وبایه قدم بلند فاصله روازبین برد ودرست روبروم وایساد...یه ذره دیگه ناراحتی وغم وغصه مصنوعی ریختم تو نگاهم وزل زدم به چشماش.
مثل اینکه در نشون دادن ناراحتی مصنوعیم موفق بودم چون یه ذره که خیره شد توچشمام،ناخودآگاه لبخند روی لبش ازبین رفت!...نگاهش رنگ نگرانی گرفت وزیر لب زمزمه کرد:
- چیزی شده؟...
سری به علامت تایید تکون دادم...بعداز کلی تلاش وفکرکردن به همه فیلما ورمانای دردناک وتراژدی که تابه حال دیده وخونده وبودم،اشک توچشمام جمع شد!کلی زور زدم تا همون یه ذره اشک به چشمم بیاد...واقعا گریه کردن بی دلیل چقدر کار سختیه!اصلا یه هنرخاصی می خواد!
- این اینجاباشه میام برش میدارم!
وبی هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاق مدیریت رفتم...از بس تواین مدت به اتاق ارسلان رفت وآمد کردم،چشم بسته راهش ومیرم ومیام!
جلوی دروایسادم ونفس عمیقی کشیدم...بازم استرس گرفته بودم!بعداز این همه مدت،هنوزم وقتی اسم از ارسلان و روبروشدن باهاش میاد تنم یخ میکنه!...خداشفام بده!
چشمام وبستم وسعی کردم اضطراب واسترس واز خودم دور کنم...یه نفس عمیق دیگه کشیدم ویه لبخند روی لبم نشوندم.شاخه گل رز سفید توی دستم وپشتم بردم وقایمش کردم.جوری که ازروبرو معلوم نباشه چی تو دستمه.این کار برای عملی کردن شیطنتا وآزار واذیتام ضروری بود!
دستم به سمت دررفت...تقه ای بهش زدم وبعد صدای بی رمق ارسلان:
- بیا تو!
شنیدن صداش،لبخندم وپررنگ تر کرد...چشمام باز کردم ودستگیره رو به دست گرفتم وبعداز باز کردن در،وارد اتاق شدم.
باورودم به اتاق نگاهم خورد به ارسلان...روی صندلی نشسته بود وسرش به انبوهی از پرونده ها وقراردادایی که روی میز خودنمایی می کردن،گرم بود.درو پشت سرم بستم ونگاه خیره ام ودوختم بهش...
بدون اینکه سربلند کنه،بالحن سردوخشکی گفت:کاری داری خانوم یاحقی؟...
از فکراینکه من وبا نهال اشتباه گرفته اخمی روی پیشونیم نقش بست!...البته این ارسلان بیچاره که تقصیری نداره...هیچ کس به جز نهال که منشیشه اینجوری وبدون هماهنگی قبلی وارد اتاقش نمیشه!
سعی کردم از فکرای بیخود وبی جهت بیرون بیام وبه عملی کردن نقشه ام فکرکنم...لبخندروی لبم وازبین بردم...قیافه پکری به خودم گرفتم وتا حد ممکن صدام وگرفته وخفه کردم:
- سلام...
صدام بیشترازاون حدی که انتظار داشتم خفه بود...والبته بغض آلود!
ارسلان باشنیدن صدام،سربلند کرد ونگاه غافلگیر وناباورش با نگاه من که تمام سعیم ومی کردم غمگین باشه گره خورد.
خندید وازجابلند شد...همون طورکه به سمتم میومد،گفت:به به به!خانوم خوشگل من...قدم رنجه فرمودین...قدم رو تخم چشم ماگذاشتین...می گفتین می خواین بیاین یه گاوی،گوسفندی چیزی قربونی می کردیم!...
وبایه قدم بلند فاصله روازبین برد ودرست روبروم وایساد...یه ذره دیگه ناراحتی وغم وغصه مصنوعی ریختم تو نگاهم وزل زدم به چشماش.
مثل اینکه در نشون دادن ناراحتی مصنوعیم موفق بودم چون یه ذره که خیره شد توچشمام،ناخودآگاه لبخند روی لبش ازبین رفت!...نگاهش رنگ نگرانی گرفت وزیر لب زمزمه کرد:
- چیزی شده؟...
سری به علامت تایید تکون دادم...بعداز کلی تلاش وفکرکردن به همه فیلما ورمانای دردناک وتراژدی که تابه حال دیده وخونده وبودم،اشک توچشمام جمع شد!کلی زور زدم تا همون یه ذره اشک به چشمم بیاد...واقعا گریه کردن بی دلیل چقدر کار سختیه!اصلا یه هنرخاصی می خواد!
۱۲.۲k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.